۱/۰۴/۱۳۹۰

داستان سکسی لباسشویی

لام من فريبرزم مي خوام يكي ديگه از داستانهاي سكس فاميلي ام رو تعريف كنم.داستان از انجا شروع شد كه شوهر خالم قرار بود براي ماموريت بره خارج از كشور و من هم مجبوربودم براي اين مدت برم پيشه اون البته ناراحت نبودم چون من خيلي خالم رو دوست داشتم و هميشه آرزوي كردن خاله ام تو دلم مونده بود.
اسم خاله من مهتابه و 28سال سن داره و هنوز هم بچه دار نشده،راستش رو بخواين خيلي خوشگله از زيباى مثله ماه مي مونه.منم خيلي با اون شوخي دارم.هر وقت كه تو جمع حرف مي زد ،من مي گفتم چه خوشگله اين خانومه!! بيچاره كلي خجالت مي كشيد،اگه شوهرش نشسته بود مي گفت:نگاش كن علي اگه هم نبودش بلند مي شد به زدن من.خلاصه ما با هم خيلي خوبيم.اره روز يكشنبه بود كه من رفتم خونه خاله مهتاب اينا،تا رسيدم شوهر خالم رو دم در ديدم گفتم كجاعلي اقا ،اونم گفت مي رم اداره جلسه است چون فردا مي خوايم بريم،گفتم خوب به سلامتي حالا كو خاله؟گفت برو كمكش لباسشويي سوخت بيچاره داره با دست لباس ميشوره،خنده اي زدم و گفتم برم يخورده بهش بخندم ،لبخندي زد و گفت اذيتش نكني ها،با خنده سرم رو پايين اوردم يعني باشه.داخل خونه رفتم،داد زدم دوست دختر من كجاست؟ يهو گفت كوفت ،صداش از طرف حموم ميومد،رفتم طرفش ولي تا ديدمش نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و زدم زير خنده.اون وقتي منو ديد دارم اونجوري مي خندم ،سرش رو بالا برد و گفت خدا دلم به اين خره خوش بود اينم از اين.اينو كه گفت دلم به حالش سوخت گفتم كمك مي خواي؟گفت بيا تو آب بكش.منم سري شلوارم رو در آوردم با شلوارك رفتم تو حموم نشستم كنارش به آب كشيدن لباسها.خاله يه تاپه مشكيه چسبون تنش بود(تاپ رو من روز تولدش براش خريدم)و يه دامن مشكي،موهاشم چونخيلي بلند و لخت بود از پشت داخل تاپش گذاشته بودشون.داشتم كمكش مي كردم كه هي مي گفت بابا يواش تر خيسم كردي ،آخه راست مي گفت من بلد نبودم كار كنم خلاصه يهو ديدم دامنش رو جمع كردبالاي زانوش يعني قشنگ مي تونم بگم فقط شورتش پيدا نبود.عجب رونهايي داشت بي صاحاب سفيد و ناز،همين جور چشام به پاهاش مونده بود كه گفت:چه مرگته؟گفتم تو فكر بودم خاله،گفت :تو چه فكري؟،گفتم :خوش به حاله علي آقا،گفت:مگه چي داره اون كه تو نداري نفله؟گفتم:نگاه كن اين تازه رونشه اون زير ميرا ببين حالا چه خبريه!!گفتم:خاله چقدر بدم نشونم بدي؟گفت:حالا چون آشنايي پول نمي گيرم اينا رو بشور.فكر كنم به شوخي گرفته بود حرف منو ولي من نيم ساعت لباسا رو تموم كردم،رفتم ديدم رو مبل نشسته داره ماهواره نگاه مي كنه.رفتم كنارش نشستم گفتم:تمام شدن،اونم گفت آفرين پسر خوب.همون جور كه كنارش نشسته بودم خم شدم دامنش رو گرفتم دادم بالا،گفت:خره من خالتم ها،جو گرفته تو رو انگار ،منم گفتم قول دادي،همون جوري كه اون داشت دامن رو مي كشيد و من مي كشيدم دستامودور دستاش حلقه كردم و خابيدم روش ،سرمو گذاشتم رو سينه هاش عجب سفت بودن،گفتم :خاله به ايناميگن پستون؟گفت :نه كه نديدي تا حالا ،خوبه خودم يه بار مچتو گرفتم،گفتم :نمي گي ها؟،گفت:نه منم شروع كردم به ليسيدن گردنش ،اون چيزي نمي گفت:يه 2 دقيقه كه گذشت گفت :اگه فقط همين جا رومي خواي بخوري تا من پاشم،گفتم:نوكرتم هستم.دستاشو ازاد كردم دامنش رو در آوردم با شورت صورتي رنگ بود و چون خيلي سفيد بودن پاهاش خيلي بهش ميومد.تاپش رو هم در آوردم ،زير اون تاپ چه خبرهايي بود!!!!سينه هاش آزاد بودن،مثل دو توپ آويزون خيلي گرد و تقريبا بزرگ بودن،از سفيدي بيشتر به برف شبيه بود.تا اون سينه ها رو ديدم،نتونستم دوام بيارم سريع حمله كردم و شروع كردم به خوردن اونا،واقعا مزه داشت.خيلي حال ميداد.همونجوري كه داشتم مي خوردم سرم رو چرخوندم به طرف صورتش،ديدم چشاشو بسته،لباشو داره گاز مي گيره و ناله هاي خيلي آرومي هم مي كرد.يهو پريدم رو لباشو ،شروع كردم به لب گرفتن و خوردن لباش.هر دو تامون خيلي حشري شده بوديم،من كيرم و كه به حالت آماده باش بود از داخل شلوار درآوردمنهادم جفت صورتش گفتم خيسش كن،اونم نهادش تو دهنش يه خورده ساك زد كه ديدم به نفس نفس زدن افتاده فهميدم كه تا حالا ساك نزده بود.سريع كيرم رو تو كسش نهادم،واااااااي كه چقدر گرم بود!!!خيلي حال ميداد عقب و جلو كردن توي اون كس از بيشتر اينكه ميديدم خالم زير دستم درد ميكشه حال مي كردم ،ديگه صداي جيغش بلند شده بود.خواستم بچرخونمش كه از عقب بكنمش كه رازي نشد داشت گريه مي كرد مي گفت زود باش از همين جا كارو تمام كن منم ادامه دادم.همديگه رو بغل كرده بوديم دهنش كناره گوش من بود.با گريه مي گفت :تشنه ام زود باش،خيلي تشنمه ،يه آب داغ مي خوام كه خودش بپره بره داخل.اين حرفو كه شنيدم حس كردم آبم داره مياد،سريع درش اوردم و آون شروع كرد به خوردن تا قطره آخرش هم خورد.دوباره همديگه رو بغل كرديم و شروع كرديم به لب گرفتن.بعد سريع يه دوش گرفتيم و نشستيم منتظر تا علي آقا بياد.خلاصه اينكه تا موقعي كه علي نبود من هواي زنشو داشتم و تو اين مدت كاري كردم كه جاي خاليشو احساس نكنه.

بچه های عمه

من مانی هستم و این قصه مربوط به حدود 7 سال پیش منه. یعنی این قصه از 7 سال پیش شروع شده و هنوز هم ادامه داره. اون وقتها من فقط 13سالم بود و هم خیلی خوشگل بودم و هم خیلی چشم دنبال من بود. من سه تا پسر عمه دارم اسم بزرگه صادقه که از من 6 سال بزرگ تره. وسطیه سعیده که فقط سه سال از من بزرگ تره و آخری سامان که یک سال از من کوچیک تره. یه دختر عمه دارم به اسم مینا که اون هم سه سال از من کوچیک تره. اون وقتا دوتا پسر عمه بزرگ من هر دوتا شون چشمشون دنبال من بود و هر وقت فرصتی پیش می اومد به هر بهانه ای شده توی بازی یا خودشون رو به من می چسبوندن یا منو دستمالی می کردن. ولی این کار رو طوری انجام می دادن که اون یکی متوجه نشه. راستش اون وقتها من از این موضوع ناراحت می شدم و هر وقت می خواستیم بریم به شهر اون ها هزار تا بهانه می آوردم ولی هیچ وقت بهانه هام نمی گرفت و همیشه اون چند وقتی رو که اونجا بودم گوشه گیر می شدم. تا این که صادق رفت سربازی و اون هم افتاد تهران. هر وقت مرخصی آخر هفته می گرفت می اومد خونه ما و شب توی اطاق من می خوابید. من هم ازش می ترسیدم. چون می ترسیدم که ترتیب من رو بده. ولی اون وقتی می اومد خونه ما کاری به من نداشت و وقتی هم که می خوابیدیم با این که توی یه اطاق می خوابیدیم و کنار هم روی تخت من به من دست نمی زد. فقط بعضی وقتها منو بغل می کرد و یه ماچم می کرد. تقریبا سه ماه از سربازیش می گذشت و هفته ای یک بار اومده بود و من که دیده بودم کاری به من نداره دیگه اعتمادم بهش جلب شده بود و ازش نمی ترسیدم و بیشتر باهاش حرف می زدم. یک شب که داشتیم با هم حرف می زدیم دیدم سر حرف رو کشید به این که ازدواج چیز خوبیه و آدم باید ازدواج کنه و در نهایت به دوست دختر و از دوست دختر من پرسید. منم که دوست دختر نداشتم کم آوردم ولی اون همین طور حرف زد و از ارتباط دختر و پسر و خیلی چیزا که من خیلی خوشم اومده بود و یه کم هم راست کرده بودم. اون شب وقت خواب دستش رو انداخت دور گردنم من هم به روی خودم نیاوردم و برای این که کم نیارم منم دستم رو انداختم دور گردنش. اون یواش دستش رو به کیر من زد و من اولش گفتم نکن بابا این چه کاریه. ولی چون خیلی هوسی بودم و اون هم به کیرم دست می زد خوشم اومده بود. تا این که یواش یواش شورتامون اومد پایین و کیرامون رو گذاشتیم روی هم. البته مال من در مقابل مال اون فقط یه دودول بود. چون مال اون واقعا خیلی کلفت و بلند بود. بعد هم از هم لب گرفتیم. بعد اون پشتش رو به من کرد و گفت کیرم رو بزارم لای کونش. من هم که خیلی خوشم اومده بود این کار رو کردم. بعد هم نوبت اون شد و اون شب چند بار جاهامون رو عوض کردیم. تا این که اون آبش اومد و دیگه خوابیدیم. از ماجرای اون شب خیلی خوشم اومده بود. از فردا که رفت تا هفته دیگه همش منتظر بودم که بیاد. تا این که باز پنج شنبه شد و صادق اومد و باز همون کارها ولی این بار من بیشتر پشتم به اون بود. یه حسی داشتم که وقتی کیرش لای پام بود بیشتر خوشم می اومد. دیگه کارمون همین بود. اون دو سال توی تهران سرباز بود و توی این دوسال هر هفته می اومد خونه ما و با هم بودیم. اواخر دیگه وقتی می خوابیدیم من پشتم رو بهش می کردم و اون می چسبید به من و کیرش رو می انداخت لای پام و کیر من رو می گرفت توی دستش و با من حال می کرد. چند بار خواست که داخلم کنه. وقتی به کونم فشار می آورد خیلی خوشم می اومد. اما تا یه کم می خواست داخلم بشه چون کیرش خیلی بزرگ بود طاقت نمی آوردم و همیشه بعد از یه کم فشار آخر آب صادق لای کون من می ریخت و آب من روی دست اون. تا این که سه ماه آخر سربازیش به شهر خودشون منتقل شد و دو ماه بعد از این که منتقل شد ازدواج کرد. من خیلی توی کف بودم. آخه تازه توی اون دو سال که با صادق بودم فقط چند بار آخر آبم اومده بود و مزه حال رو چشیده بودم. تا این که برای عروسی دعوتمون کردن. وقتی که رفتیم اونجا همش توی کف بودم. دلم خوش بود به این که سعید هم چشمش دنبال من بوده و البته توی این مدت که من با صادق بودم چند باری پیش اومده بود که با سعید تنها شده بودیم یا وسط بازی منو دستمالی کرده بود. ولی من برعکس قبل بهش خندیده بودم ولی بیشتر از این فرصت پیش نیومده بود. توی عروسی هم حسابی سرش شلوغ بود تا این که آخر شب چند تا خونه رو گرفته بودن که مهمونا اون جا بخوابن. همه مهمونا رو که فرستاد ، یکی از خونه ها که مال خودشون بود خالی موند و کسی رو اونجا نفرستاد و به من گفت: جایی نرو شب می خوایم بریم با بچه ها صفا کنیم. منظورش مشروب خوری و این حرفا بود. ولی من که تا اون موقع اصلا مشروب نخورده بودم و فقط خالی بسته بودم می ترسیدم که با دوستای اون بریم مشروب خوری و دلم هم بیشتر از مشروب خوردن چیز دیگه ای می خواست. بهش گفتم: حال این حرفا رو ندارم بابا. من دلم می خواد یه جا که کسی نباشه راحت بخوابیم… و بخوابیم رو طوری گفتم که فهمید منظورم خودم و خودشه. اون هم یه نگاهی به من انداخت و گفت: پس صبر کن. وقتی همه رفتن ما هم رفتیم توی خونه. هیچ کس نبود. من رفتم دستشویی و اومدم دیدم که روی زمین جا برای خوابیدن انداخته. ازش پرسیدم: کسی دیگه هم میاد اینجا؟ گفت: نه چطور مگه؟ گفتم: آخه من عادت دارم با شورت بخوابم. اون هم گفت: اتفاقا من هم اگه لباس تنم باشه خوابم نمی بره. واسه همین هم اومدم این جا که راحت بخوابیم و خودش رفت دستشویی. من زود چراغ رو خاموش کردم و لخت شدم و با یه شورت رفتم زیر لحاف و پشتم رو کردم به سمت جایی که اون قرار بود بخوابه. سعید وقتی اومد لخت شد و رفت زیر لحاف. من همش منتظر بودم که بیاد به سمتم. دلم آشوب بود. دلم می خواست زودتر کیرش رو لای پاهام حس کنم. آخه می دونستم که کیر سعید هم مثل صادق بزرگه. کیراشون واقعا افسانه ای بود. ولی هر چی منتظر شدم نیومد. یه کم خودم رو تکون دادم ولی انگار روش نمی شد. شاید هم فکر می کرد ممکنه مثلا ناراحت بشم. واسه همین هم پرسید: مانی خوابیدی؟ من توی همون حالت که پشتم به سعید بود یه کم رفتم به سمتش. فاصلمون خیلی کم شده بود و گفتم: نه خوابم نمی بره. گفت: چرا؟ گفتم: خیلی خسته ام. باز کاری نکرد. گفتم: سعید اون دختره که جلوی عروس می رقصید کی بود؟ گفت: کدوم؟ گفتم: همون که دامن کوتاه پوشیده بود. دامنش می رفت بالا شورتش معلوم می شد. یه دفعه از حالت طاق باز به پهلو شد و گفت: دختره فلانیه. گفتم: چه هیکلی داشت. گفت: آره و آروم یه کم به من نزدیک شد. تقریبا کیرش به باسنم می خورد. من خودم رو تکون دادم و با این تکون اون قدر رفتم به سمتش که سفتی کیرش رو روی کپلم حس کردم و گفتم: وای چه هیکلی داشت. سعید هم فهمیده بود که من هم دلم می خواد. دستش رو انداخت دور کمرم و گفت: آره. ولی باز هم هیچ کاری نکرد. نمی دونم اون همه شیطنت وقت بازی کجا رفته بود. من باسنم رو به کیرش چسبوندم و یه کم باسنم رو تکون دادم و آروم گفتم: تو فکر دختره ای؟ گفت: برای چی؟ گفتم: آخه کیرت سفت شده. چه خوبه و دستم رو بردم پشت خودم و کیرش رو گرفتم. اون هم دستش رو گذاشت روی باسنم و گفت: دوست داری؟ من باسنم رو تکون دادم و گفتم: آره… اون شب تا صبح سه یا شاید هم چهار بار با من حال کرد و آخرین بار سر کیرش داخلم شد. با این که کیرش چیزی از کیر صادق کم نداشت ولی همون شب اول داخلم شد. این اولین باری بود که کیر داخلم می شد. اون هم یه چنین کیری اون قدر هم با مهارت داخلم کرد که انگار داره لذت دنیا رو داخلم می کنه ولی سرش که داخلم شد دیگه طاقت نیاوردم و نتونستم همش رو تحمل کنم. اما دلم نمی خواست که بیرون بیاره. به خاطر همین هم فقط همون اندازه سر کیرش رو عقب و جلو می برد تا این که آبش برای بار سوم یا چهارم اومد و آب من هم برای بار دوم ریخت توی دستش و همون طوری خوابیدیم. یک هفته اون جا بودیم و توی اون یه هفته هر شب کارمون همین بود که می رفتیم ولی با این فرق که وقتی من پشتم رو به سعید می کردم دیگه این قدر خجالت نمی کشید. زود بغلم می کرد. چند دقیقه کیرش رو لای پام میذاشت. وقتی خوب شهوتی می شدم سوراخم رو با زبونش لیز می کرد و آروم آروم داخلم می کرد ولی بیشتر از نصف کیرش داخلم نمی شد و با این که توی اون هفته هر شب چند بار داخلم می کرد ولی با این حال فقط نصف کیرش داخلم می شد. حدود دو سال هم با سعید بودم و ازش خیلی لذت می بردم. دیگه من شده بودم 17 ساله و یکی دو تا هم دوست دختر داشتم که گاهی با اونا حال می کردم. اما وقتی با سعید بودم یه چیز دیگه بود. سعید سربازیش رو توی شهر خودشون بود و ما توی این دو سال تقریبا ماهی یک یا دو بار هم رو می دیدیم و برای این که خیلی دیر هم رو می دیدیم هر وقت با هم بودیم دو سه بار منو حسابی می کرد. دیگه اواخر دلم می خواست همه کیرش داخلم بشه و همیشه وقتی زیرش بودم فقط ازش می خواستم بیشتر فشارم بده. ولی با این حال هیچ وقت همه کیرش داخلم نشد. تا این که یه روز شنیدیم سعید هم ازدواج کرد. توی عروسیش خیلی به من بد گذشت. وقتی عروسیش تموم شد اومدیم خونه. همش دلم می خواست با یکی دوست بشم. چون دیگه کسی نبود تا این که دانشگاه قبول شدم. توی دانشگاه با یکی آشنا شدم و با اون طرح رفاقت ریختم. اولین باری که با هم تنها شدیم فهمیدم که اون هم بیشتر دلش می خواد بده تا این که بکنه. ولی خوب از هیچ بهتر بود. با اون یه شش ماهی با هم بودیم ولی ازش لذت حسابی نمی بردم. تا این که یه روز عمه ام با دخترش و پسرش اومدن خونه ما. مینا یه دختر تپل و سفید و با این که تپل بود حتی یه ذره شکم نداشت. پسر عمه ام بیرون کار داشت و رفت. من هم اومده بودم بیرون. سر محل بودم که دیدم عمه ام با مادرم دارن میرن. گفتم: کجا؟ گفت که می خوان برن که به چند تا از فامیل ها که نزدیک بودن سر بزنن. منم سریع اومدم خونه تا به دختر عمه ام یه سر بزنم. وقتی اومدم خونه دیدم دختر عمه ام خوابه و دامنش رفته بالا و همه پاهاش و حتی شورتش افتاده بیرون. بد جوری هوس کردم که که حالا که همه بدنش رو می تونم ببینم کسش رو هم ببینم. آروم خوابیدم کنارش و دستم رو گذاشتم روی کسش. وای اون قدر گرم بود که کیف کردم. یواش دستم رو بردم به سمت کش شورتش و یواش شورتش رو یه کم آوردم پایین. دیدم اصلا متوجه نشده. بیشتر آوردم پایین. دیگه تقریبا کسش کاملا معلوم بود. دستم رو گذاشتم روش و انگشت دومیم رو گذاشت لای کسش. یه کم تر بود. دیگه داشتم می مردم. اصلا حواسم نبود. دلم آتیش شده بود. بد جوری هوس کردم کسش رو ببوسم. تا بلند شدم چشمم افتاد توی چشم مینا که با حالت خواب آلوده داره چشمای منو نگاه می کنه. فکر کردم خوابه. زود برگشتم و چشام رو بستم. یه دقیقه گذشت. دیدم صدایی نیومد. گفتم برم اما تا چشمم به شورت پایین اومده مینا افتاد باز دلم آشوب شد. دوباره دستم رو گذاشتم روی کسش. کیرم داشت منفجر می شد. با این که من با دخترها قبلا هم تنها بودم و چند بار با دوست دخترام حال کرده بودم و کسشون رو هم دیده بودم و هم بوسیده بودم و هم لیسیده بودم ولی این کس به نظرم خیلی زیبا بود. دوباره خیز برداشتم که ببوسمش. یه نگاه به مینا کردم. چشماش بسته بود. لبم رو گذاشتم وسط کسش و بوسیدم. وای چه لذتی داشت. دلم خواست زبونم رو به وسطش بزنم. سریع زبونم رو به وسط کسش کشیدم و زود برگشتم سر جام. دیدم مینا داره تکون می خوره. چشام رو بستم. یه دفعه حس کردم انگار یه چیزی بالای سرمه. اولش ترسیدم. چشام رو باز کنم ولی دیم صدایی نمیاد. آروم یه چشمم رو باز کردم. یه چیزی جلوی چشمم بود. اون چشمم رو هم باز کردم. نه واقعا یه کس جلوی چشمم بود. دیدم مینا دوتا زانوهاش دو طرف سر منه و کسش با صورت من فقط چند سانت فاصله داره. حسابی کف کرده بودم. دوباره که نگاه کردم دیدم مینا با دو تا دستاش دو طرف صورت من رو گرفت و آروم نشست روی دهنم. حسابی کسش رو خوردم. بعد بلند شدم و خوابوندمش. همه بدنش رو لیسیدم و کیرم رو گذاشتم دم کسش. فقط به اندازه سر کیرم داخل کسش کردم چون قبلا هم این کار رو کرده بودم و می دونستم با فقط سر کیر پرده بکارت پاره نمی شه. (البته از خواننده ها می خوام اگه خواستن این کار رو تجربه کنن خیلی احتیاط کنن) و بعد هم مینا ترسید که کنترلم رو از دست بدم و همه کیرم رو داخلش کنم و به من فهموند که ادامه ندم و آروم برگشت و من افتادم به جون کونش و بدون کوچکترین ملاحظه تا آخر داخل کونش کردم. خیلی با هم حال کردیم. وقتی که آبم داشت می اومد ازم خواست که همه آبم رو داخل کونش بریزم و من هم برای قدردانی از این حالی که به من داده بود اطاعت کردم. بعد هم دو باره کس و کونش رو بوسیدم و سریع قبل از این که کسی بیاد اومدم بیرون. راستش وقتی اومدم بیرون به این فکر می کردم که تو نیکی می کن و در دجله انداز… اصلا فکرش رو هم نمی کردم که یه روز مینا رو بکنم. یعنی وقتی داشتم کسش رو دستمالی می کردم فکر می کردم اگه بیدار بشه پدرم در میاد. اما این طوری نشد. تا این که همه اومدن و بعد از خوردن شام من وسامان رفتیم توی اطاق من. همون اطاقی که صادق توی اون دو سالی که باهاش بودم توی اون اطاق من رو می کرد و بعد از اون سعید چندین بار توی اون دو سالی که باهاش بودم من رو توی همون اطاق کرده بود. وقتی رفتیم توی تخت من حس کردم که بوی سعید و صادق از تن سامان هم بلند می شه. سامان برعکس دو تا داشاش هم خنده رو بود و هم پررو و هم بذله گو و معلوم بود که آتیشش خیلی تنده. چون به محض این که بدن لخت من رو دید کیرش راست شد و بدون مقدمه اومد و دستش رو گذاشت رو باسنم و گفت: لامصب تو که از خوش بدنی دست هر چی دختره از پشت بستی. می خواستم بگم اگه بدن مینا رو دیده بودی این حرف رو نمی زدی. ولی چیزی نگفتم و پشتم رو بهش کردم و گفتم: قابل نداره و اون هم سریع لبش رو گذاشت روی باسنم و گفت: قربون صاحبش برم. فکر می کرد شوخی می کنم و اون هم شوخی می کرد. چراغ رو که خاموش کردیم. پشتم رو بهش کردم ولی اون می خواست بخوابه. یاد صادق و لای پا گذاشتناش سعید وداخل کردناش افتاده بودم و از طرفی وقتی یاد کس مینا که چند ساعت پیش کرده بودم. اصلا دلم نمی خواست بخوابم. از طرفی این فکر تو سرم افتاده بود که باید این رو هم امتحان کنم. این بچه های عمه ام همشون با من رابطه داشتن و از همشون بیشترین لذت رو بردم. اما این آخری هم از من کوچیک تر بود هم از دو تا داداشاش جسور تر بود. می ترسیدم که باعث بشه آبروم بره. برگشتم. سامان بیدار بود. گفتم: کجا رفته بودی؟ گفت: کار داشتم. گفتم: راستش رو بگو. با دوست دخترت قرار داشتی و حرف رو کشیدم به روابط جنسی و همون طور که با صادق کیرامون رو روی هم گذاشته بودیم با این هم همون طور شروع کردیم. چیزی که جالب بود این بود که سامان هم مثل داداشاش وقتی توی رختخواب می رفت خجالتی می شد و مثل اونا هم کیرش خیلی بزرگ بود و هم خیلی آتیشی بود. وقتی حسابی کیرامون رو روی هم گذاشتیم کیرش رو گرفتم یه کم مالیدم. بعد گذاشتمش لای پاهام تا گرمی کیرش رو لای پاهام حس کردم گرم شدم. گر گرفتم. دیگه طاقت نیاوردم. برگشتم. سامان باورش نمی شد که من خودم برگردم و کونم رو بزارم توی بغلش. هاج و واج مونده بود. من دوباره کیرش رو گرفتم و گذاشتم لای پام. دستم رو از جلو آوردم و سر کیرش رو که از لای پاهام رد شده بود و به بیضه هام می خورد گرفتم. سامان دستش رو انداخت دور کمرم خودش رو چسبوند به من و بیشتر خودم رو فشار دادم توی بغلش. سرش رو گذاشت دم گوشم گفت: مال من شدی؟ گفتم: می خوام مال تو بشم. گفت: دوستت دارم. داداشاش هیچ وقت این حرف رو به من نزده بودن. صورتم رو چسبوندم به صورتش. باسنم رو بیشتر فشار دادم توی بغلش. سرم رو برگردوندم. لبش رو گذاشت روی لبم. لباش خیلی داغ بود. داداشاش این کار رو هم نکرده بودن. خیلی خوب بود. زبونش می رفت توی دهنم. لبش رو گذاشت پشت گردنم. پشت گردنم رو بوسید. دستم روبردم عقب. کیرش رو گرفتم و گذاشتم روی سوراخ کونم. لبش رو گذاشت دم گوشم و گفت: دوستش داری؟ همون حرفی که وقتی این کار رو می کردم صادق و سعید هم می گفتن. گفتم: کونم دوستش داره. یه کم به کونم فشار داد و دستش رو گذاشت روی باسنم و گفت: جون. گفتم: دوستش داری؟ گفت: آره می میرم براش. دستم رو زدم به کیرش و گفتم: اینم دوستش داره؟ گفت: آره. دلش می خواد توش باشه. گفتم: پس زود باش بفرستش تو. اونم فشار رو بیشتر کرد. داخل نمی شد. بیشتر فشار داد. بازم داخل نمی شد. سامان می ترسید دردم بیاد. تا می گفتم: آخ صبر می کرد. گفتم: سامان می خوامش. داخلم کن. گفت: دردت نمیاد؟ گفتم: من عاشق دردشم. بزار دردم بیاد تا کیف کنم. سامان دستش رو گذاشت کنار کیرش و آروم و پیوسته فشار می داد. کونم داشت منفجر می شد. درد پیچیده بود توش و من داشتم از شدت لذت بی هوش می شدم. سرش که داخلم شد دیگه اختیارم دست خودم نبود. گفتم: آآآآآخ خ خ سامان صبر کرد و یه کم باسنم رو مالید. گفتم: فشارم بده. بازم می خوام. سامان بازم فشارم داد. دیگه درد توی کونم موج می زد و هر لحظه لذت منوبیشتر می کرد. کیر سامان کلفت تر از کیر داداشاش بود. ولی یه کم کوتاه تر بود. تا نصفش داخلم شده بود. انگار ته کیرش کلفت تر بود. چون هر چی بیشتر داخلم می شد بیشتر دردم می اومد. سامان بازم صبر کرد. باز من گفتم: می خوام. تا آخرش داخلم کن و سامان بازم فشار داد. با یه دستش یه طرف کونم رو باز نگه داشته بود و من اون طرفش رو براش باز نگه داشتم تا همه کیرش داخلم بشه. دیگه همه کیرش داخلم شده بود. گفتم: بازم فشارم بده و اون بازم فشارم داد تا این که دلش رو روی سوراخ کونم حس کردم. دوباره بی اختیار گفتم: آآآآخ خ خ خ. سامان گفت: جون. قربون آخ گفتنت برم. گفتم: سامان منو بگا. سامان آروم کیرش رو تا نصفه بیرون کشید و دو باره آروم داخلم کرد. باز درد پیچید توی کونم. دیگه مطمئن بودم که کیر سامان به انتهاش که می رسه کلفت تر می شه. باز تا آخر داخلم کرد. دوباره گفتم: سامان منو بگا. سامان بازم آروم کیرش روبیرون کشید ولی این بار تا آخر کیرش رو بیرون آورد. طوری که فقط کلاهکش داخلم بود و دو باره تا آخر داخلم کرد. با این که راه کونم باز شده بود هر بار که داخلم می کرد درد شیرین کیرش می پیچید توی کونم. باز تا آخر داخلم کرد و من بازم بی اختیار گفتم: آآآآخ خ خ خ. منو بگا. دیگه حس کردم که می خواد آبم بیاد. گفتم: تند تر بگا سامان. این بار همه کیرش رو بیرون کشید. کاملا خالی شدم ولی تا همه کیرش بیرون اومد بلافاصله و سریع تا آخر همه کیرش رو داخلم کرد با مهارت زیادی منو خالی و پر کرد. لذت عجیبی بهم داد. دیگه فقط می گفتم: بگا ، منو بگا و سامان با سرعت و محکم منو خالی و پر می کرد. ضربه های بیضه سامان که از پشت به بیضه هام می خورد لذت منو بیشتر می کرد تا این که لبش رو گذاشت دم گوشم و گفت: دارم میام. گفتم: بریز داخلم. سامان کیر منو توی دستش گرفت و چند بار دیگه با ضربه منو خالی و پر کرد و بار آخر با همه قدرتش تا آخر فشارم داد و دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و کیرم رو هم توی دستش فشار داد و همه آبش رو داخل کونم خالی کرد. توی همین لحظه آب من هم با شتاب ریخت روی دست سامان. ولی سامان منو ول نکرد. محکم منو چسبیده بود تا آخرین قطره آبش داخلم ریخت و دو باره شروع کرد به عقب و جلو بردن کیرش توی کونم. من از این که این قدر از کونم خوشش اومده خیلی لذت برده بودم و چیزی نگفتم و سامان یه بار دیگه با عقب و جلو بردن کیرش رو توی کونم دوباره راست کرد و یه بار دیگه منو گایید و این بار بعد از این که همه آبش داخلم خالی شد بهم گفت: مال من شدی. گفتم: آره مال تو شدم. گفت: دوستت دارم. منم آروم اومدم جلو تا کیرش از داخلم بیرون اومد. اون قدر کیرش بزرگ بود که وقتی از داخلم در اومد احساس می کردم که جای یه چیزی داخلم خالیه. برگشتم کیرش رو بوسیدم. واقعا همون طوری بود که احساس کرده بودم. سر کلاهکش خیلی کلفت بود. ولی وقتی از کلاهکش رد می شد هر چی به انتهاش می رسید کلفت تر می شد. ته کیرش از کلاهکش هم کلفت تربود. کیرش رو بوسیدم. گفت: تو هم مال من شدی. سامان خندید و گفت: آره فقط تو. اون روز من مال سامان شدم و مینا مال من. مدتیه که سامان منو می کنه ومن مینا رو. مینا تنها دختریه که از کردنش به اندازه کون دادن خوشم میاد. ولی با این حال دادن به سامان رو به کردن مینا ترجیح می دم. الان دیگه نزدیک سه سال شده هر وقت من اونجا می رم یا اونا میان این جا سامان حسابی منو می کنه و من هم تا یه فرصتی پیدا می کنم مینا رو حسابی می کنم. شاید این بهترین دوران زندگی من باشه. فقط خدا کنه سامان به این زودی هوس ازدواج به سرش نزنه. اونوقت دیگه باید لذت کون دادن رو فراموش کنم. چون یه چنین کیری رو امکان نداره پیدا کنم

رشاد و طاهره


اين علاقه به رانندگي توي خون هر جوونيه. شايد دليلش اين باشه كه رانندگي يكي از راههاي ابراز شجاعت و ابراز وجوده. به هر حال تقاضاي گواهينامه رانندگي من در روز تولد هجده سالگيم به شهرك آزمايش رسيد. وقتي مامور وصول تقاضام رو گرفت و تاريخ تولدم رو ديد خنده اش گرفت و با مهربوني گفت: تولدت مبارك!
گذروندن مراحل مختلف، تقريبا شش ماه طول كشيد و گرفتن گواهينامه همزمان شد با امتحانات نهايي چهارم دبيرستان. درست همون سالي كه عراق موشكهاش رو به تهران مي رسوند و تقريبا هيچكس توي تهران باقي نمونده بود.
از شهرك آزمايش كه بيرون اومدم، گواهينامه رانندگيم توي جيبم بود. اونقدر ذوق داشتم كه نيمي از اونو از جيب پيرهنم بيرون گذاشته بودم تا همه اونو ببينن. حداقل فايده اين كاغذ پاره كه هنوز جوهر امضاش خشك نشده بود اين بود كه ديگه وقتي ميخواستم ماشين بابا رو بگيرم نمي گفت: مي زني يكي رو ميكشي، خونش ميافته گردن من!
زير پل عابر پياده توي بزرگراه شيخ فضل الله منتظر ميني بوس بودم. چند قدم جلوتر هم يه مادر و دختر داشتند به شدت بحث ميكردند. ظاهراً دختره توي امتحان آيين نامه رد شده بود. مادر هم كه از صبح زود كلي به خاطر دخترك سختي كشيده بود، سرزنش كردنش شروع شده بود. اصلاً دلم نمي خواست جاي دختره باشم.
ميني بوس رسيد. طبق معمول پر از جمعيت. مادر و دختر پريدن بالا. منم پشت سر مادر. عجب جايي بود. كون مادره روي شكم من كه يه پله پايين تر ايستاده بودم فشار مي اورد. از اين ميترسيدم كه نكنه بچسه! مادره هنوز داشت به دختره غر ميزد.
ضمناً ميترسيدم گواهينامم كه نوي نو بود له و لورده بشه. دستم رو بالا آوردم كه گواهينامه ام رو از جيب پيرهنم در بيارم. وقتي دستم رو پايين بردم ساعدم چاك كون مادره رو كاملاً طي كرد. اونم با فشار. ديگه صداي غر زدنش رو نمي شنيدم. ظاهراً زنك بدش نيومده بود. چون خودش رو تا جايي كه ميتونست به من مي مالوند. من هم فقط از گرماي بدنش كلافه بودم.
وقتي ميني بوس به چهار راه پارك وي رسيد، كم كم خلوت شده بود. طي اين مدت مادره فرصت كرده بود چند بار به من لبخند بزنه. منم كه از گرما كلافه بودم ترجيح دادم جواب لبخندش رو بدم تا شايد دلش به رحم بياد و كمتر به من فشار بده. وقتي در ايستگاه محموديه توي رديف عقب سه تا صندلي خالي شد، مادره دختره را به پنجره چسبوند تا من كنارش بشينم. ولي من علي رغم خستگي زياد ترجيح دادم چند صد متر باقيمونده رو هم بايستم. مادره حدودا 45 تا 50 ساله بود و دختره 18-19 ساله. دختره سرش رو انداخته بود پايين و غصه رد شدن تو امتحان رو مي خورد. ولي مادره يه ضرب داشت با چشم و ابرو به من حال ميداد.
سر پل تجريش هنوز مردد بودم كه دوستي با يه خانم 50 ساله رو هم تجربه كنم يا مثل آدم سرم رو بندازم پايين و برم خونه. بالاخره شيطون كار خودشو كرد و بعد از پياده شدن منتظر شدم تا اونها هم پياده بشن. وقتي پياده شدند خواستم جلو برم و تلفنم رو به زنه بدم كه ديدم زنه دخترش رو فرستاد توي يه مغازه دنبال نخود سياه و خودش اومد جلو
– سلام خانم
– سلام بلا، دنبالم بيا تا در خونه. بعد صبر كن تا بيام بيرون
واي نه. اصلاً حوصله نداشتم تو اين گرما. ولي از طرفي حس كنجكاويم گل كرده بود. دنبالشون رفتم. البته با تاكسي. خونه شون توي يكي از فرعي هاي كار درست نياوران بود. معطلي من بيشتر از 5- 6 دقيقه نشد. در پاركينگ باز شد و يه بنز 280 خوشگل اومد بيرون. حداقل 5 ميليون مي ارزيد. به پول اونروز يعني قيمت 7-8 تا رنو.
پياده برگشتم سر كوچه تا خانم اومد جلوم ايستاد. بي معطلي سوار شدم و اون هم به رانندگي ادامه داد.
-سلام
-سلام ، من طاهره
-منم فرشاد، خوشوقتم.
-چرا اينقدر تو بچه، شيطوني ؟
-من ؟ يا شما ؟
-من شما نيستم. به من بگو تو. !
-چشم.
-كجا ميرفتي؟
-خونه
-وقت داري؟
-آره تا شب.
براي نهار دعوتم كرد به پيشخوان. بهترين پيتزا فروشي اون دوره ( هنوزم بد نيست ). خيلي بهم محبت ميكرد. ميگفت از شوهرش جدا شده. خودش پزشك بود. متخصص زنان. اسم دخترش هم پرگل بود. يه پسر دبستاني هم داشت.
موقع نهار گفت اگه دلم بخواد ميتونيم عصر بريم بيرون شهر به ويلاي اون. بدم نمي اومد. از موشكهاي صدام بهتر بود. گفتم كه بايد به خونه خبر بدم. قرار شد منو برسونه و خودشم بره خونه. ساعت هفت بياد دنبالم سر كوچه ما.
توي خونه همه گير دادن كه بايد ببرمشون براي شام بيرون. منم گفتم كه همين قولو به دوستام دادم و پدرم هم از من دفاع كرد. موقعي كه عصر ميخواستم برم بيرون پدرم پيشنهاد كرد كه با ماشين اون برم كه من ازش تشكر كردم و گفتم نه. پدرم از تعجب داشت شاخ در مي آورد !
از خونه ما تا ويلاي طاهره توي ارتفاعات ميگون يك ساعت راه بود. طاهره خيلي خوشگل تر از صبح شده بود. همش براي من سيگار روشن ميكرد و برام جوكهاي جديد ميگفت. مانتوي كنار رفته اش، دامن كوتاه سبز مغز پسته ايش رو كاملاً به نمايش ميگذاشت. هيكل قشنگي داشت. ويلاي طاهره يك جاده اختصاصي داشت. ميگفت همه زمينهاي اون قسمت مال ويلاي اونه. چيزي حدود 10 هكتار كه خيلي بود. وقتي به ويلا رسيديم تازه خانم يادشون افتاد كه كليد ويلا رو نياوردن. بخشكي شانس. خيلي حرصم گرفت.
پياده شديم و كمي قدم زديم. توي آلاچيق كه نشستيم . گفت :از اين كه با من دوست شدي پشيمون نيستي؟ نه. چطور مگه؟ آخه من سنم از تو خيلي بيشتره. با خنده گفتم عوضش تجربه ات هم بيشتره بهم يه لبخند ديگه زد. رفتم و كنارش نشستم. دستش رو گرفتم و ازش يه لب آرتيستي گرفتم. هوا تاريك شده بود. منو از روي خودش به آرومي پس زد. اينجا خاكي ميشيم. بريم توي ماشين از آلاچيق تا ماشين مانتو و روسريش رو برداشت و از شيشه باز جلو روي صندلي جلو پرت كرد. من رو كنار خودش روي صندلي عقب نشوند و با مهربوني من رو بوسيد. سرم رو روي سينه نرمش گذاشت. نيازي نبود تحريكش كنم. اون با ديدن من توي بغلش به اندازه كافي تحريك مي شد. با دقتي مادرانه تك تك دگمه هاي پيرهنم رو باز كرد و اونرو از تنم در آورد. با لبهاش موهاي سينه منو ميگرفت و به آرومي ميكشيد. من رو روي تشك صندلي عقب خوابونده بود و با لبهاش همه حاي شكم و سينه ام رو مي بوسيد. گاز هاي آروم و نرمش روي بازو هام باعث شد كه به شدت تحريك بشم. با دست روي رانهايم بازي ميكرد. وقتي مطمئن شد كه تا حد امكان تحريك شدم شلوارم رو از پايم كشيد و شروع كرد به بوسيدن شورتم. لبه هاي شورتم رو ميگرفت و بدون اينكه اون رو كاملاً از پام در بياره به نوك آلتم كه از بالاي شورت بيرون زده بود زبان ميزد. بالاخره شورتم رو در آورد. تخم هاي من رو توي دهانش مي چرخوند. وقتي رضايت داد كه دست از اين كار برداره نوك سينه هاش رو به دهانم نزديك كرد. وقتي ميخواستم آنها رو بخورم خودش رو عقب ميكشيد. اينكار رو اونقدر تكرار كرد و اونقدر با اين روش منو تحريك كرد كه ديگه طاقتم تموم شد و مجبور شدم براي شروع از زور خودم استفاده كنم. روي تشك عقب خوابوندمش و خودم رو به آرومي وارد محدوده زنانگي اون كردم. پاهاي اون يك لحظه بيكار نبودند. مرتب در حال حركت و جابجايي. همين موضوع باعث لذت بيشتر من ميشد. از همه مهمتر حرفهايي بود كه يك لحظه باعث غفلتم نمي شد. حرفهايي تحريك كننده و لذت بخش. از اينكه به من تسليم شده و خودش رو در اختيار من قرار داده بود ابراز رضايت ميكرد و از اينكه اين احساس رو با ركيك ترين كلمات به زبون بياره اصلاً متاسف نبود. تشك نرم صندلي بنز لذت كار رو دو چندان كرده بود. با هر حركت من يك پاسخ از سوي طاهره و يك پاسخ از سوي تشك دريافت ميكردم. به تدريج حس كردم به لحظه نهايي نزديك ميشيم. گفتم : -طاهره، نميشي؟ احمق من تاحالا 2 بار شده ام. پس برگرد. برگشت، خيلي راحت. از ماشين پياده شدم و با دست دو سمت باسنش رو گرفتم. وقتي فرو رفت فرياد خفه اي كشيد. ولي به حرفهاي لذت بخشش ادامه داد. آخ جوون. …..من رو بتركون…… من بهت نياز دارم…….به كيـرت نياز دارم….. بريزم اون تو؟ نه.. فورا برگشت و با دستهاش من رو ارضا كرد. حتي يك قطره از آبم روي زمين نريخت. همه آبم رو توي دستاش جمع كرد و به صورتش ماليد. ميگفت كه به عنوان يك پزشك ميدونه بهترين ماسك براي پوست همين آبه. مدعي بود كه خيلي در زيبايي و نرمي و لطافت پوست موثره. البته بعدها اين ادعا رو از پزشك ديگه اي نشنيدم و خودم هم صحت و سقمش رو جويا نشدم. وقتي به خونه رسيدم ساعت 11 بود. پدر طبق معمول با جمله اي پر از ايهام گفت : « توي رستوران خاك بازي مي كردين؟ » . نگاهي به لباسم انداختم. خيلي خاكي بود

من و زن


گرسنم بود.كسي خونه نبود رفتم از طبقه بالا كه خانه يكي از دوستايه بابا بود
و اونجا با ما زندگي ميكردن غذا بگيرم كه خاله همون دوسته بابا اومد بعد از
سلام احوالپرسي من بهش گفتم جريان اينه و غذا هم نداريم و كسي هم خونه نيست .
گفت منم تنهام صبر كن بيام خونتون غذا درست كنم برات و با هم بخوريم. منم
قبول كردمو رفتم پايين تا بياد.واي ماهرخ همون زنه دوسته بابام يه زنه 32
ساله كه بهش ميومد 25 يا 26 سالش باشه.دلم براش ميسوخت شوهرش مشكل داشت و
نميتونستن بچه دار بشن .بيچاره تا بچه ميديد اينقدر باهاش بازي ميكردو خوشحال
بود.واسه همينم به ماها خيلي مهربوني ميكرد.ولي عجب كسي بود.گوشته خالي.آدم
تا ميديدش آبش ميخواست با فشار بزنه بيرون.قد بلند سينهايه خوش فرم و سر بالا
كه از زيره لباس ميشد حدس زد كه جقدر خوشكلو خوش طعمه.يه باسن گرد و چاق كه
جون ميده كيرتو بزاري لاش و عقب جلو كني.خلاصه من هميشه به اين امير حسوديم
ميشد.
زنگه در به صدا درومد و تا در خونرو باز كردم كيرم ميخواست شلوارمو پاره
كنه.هول شدم و يه جوري گفتم به به خانوم خوشكله كه كلي همون جا خنديد اومد
داخل.
اول يكم حرف زديمو از جدايي مامان بابا براش ميگفتم و چه روزايه سختي كه
كشيدم كه يدفعه گفت بچه مگه گرسنت نيست بدو جايه چيزا را نشون بده تا شروع
كنم ديگه.منم جايه همه چيزارا نشون دادم و گفتم كه ميرم حمام كه يه نگاهي كرد
كه من آب شدم از خجالت تويه دلم ميگفتم كه حتما بهش بر خورده كه يه دفعه به
خودم اومدم كه بهم گفت برو عزيزم ولي زود بيا بيرون.گفتم چشم كه دباره يه
نگاه بدتر كرد و من رفتم حمام.
تويه حمام داشتم واسه خودم ميخوندم كه حس ميكردم يكي هي مياد پشته دره حمام
هي ميره.شك كردم اومدم دره حمامو باز كردم كه يه دفعه جا خوردم ديدم ماهرخ
دمه در.درو زود بستم و گفتم چي شده كه گفت جايه ادويه ها كجاست كه بهش گفتم و
معذرت خواهي كرد و رفت.
ديگه ميخواسم بيام بيرون كه دو دستي زدم تو سره خودم كه واي حولمو يادم رفته
بيارم .ديگه با كلي معذرت خواهيو خجالت ماهرخ صدا زدم و بهش گفتم كه حولمو
بياره .منتظر بودم كه حولمو بياره كه صدام زد تا در حمامو با كردم كه حولمو
بگيرم اومد تو من زود دستمو گرفتم جلو كيرم و گفتم اين چه كاريه ماهرخ؟
گفت دلم ميخواد با هم باشيم عيب داره؟
گفتم آخه بابام آقا امير اينا چي اگه يه دفعه بيان؟
گفت خيالت راحت باشه اونا شب ميان و واسه خريده يكم جنس رفتن كارشون طول
ميكشه.
يكم آروم شدم تازه ديدم ماهرخ فقط شرتو سوتين به تنشه.
داشتم سينهاشو نگاه ميكردم كه اومد جلو گفت بازش كن شرتمم در بيار.سه سوت در
آوردم اومدم بقلش كنم كه رفت عقب و يه چرخي زد و گفت چطوره؟
همه چيز سفيد گفتم بهتر از اين نميشه و دويد تويه بغلم.
كيرم شق بود و چون بهم ديگه چسبيده بوديم اذيت ميشدم كه گفت چته گفتم كيرم
اذيت ميشه . گفت يه جايه خوب براش دارم و با يه حركت كيرمو فرستاد لايه پاهاش
و يه آهي كشيد كه نزديك بود آبم بياد.كيرم چسبيده به كسش لايه پاهاش بود و لب
ميگرفتيم . چرخوندمش و از پشت بغلش كردمو كيرمو گذاشتم لايه كونش چه داغو نرم
بود.پشته گردنشو ميخوردمو سينهاشو ميماليدم كه حسابي حال كرده بود.كيرم همين
جوري لايه كونش هي شقو بزرگتر ميشد كه يهدفعه ديدم آهو اوهش بالا رفته و هي
ميگه: جان چه كيري.چه بزرگه.اين ميخواد جرم بده……… .
بعد از كلي لاس زدن نشست و شروع كرد ساك زدن.چه با حال ميخورد . دستش درد
نكنه مثل كير نديدها بود.
بردمش بيرون تويه اتاقم رويه تخت خوابوندمش و شروع مردم ليس زدنه بدنش از
بالا تا پايين.
سينهاشو اينقدر مكيدم كه ديگه نميذاشت دست بزنم بهشون و فقط ميگفت كوسم
كوسم.بعد كه كوسشو حسابي خوردم رفتم سراغ چوچولش كه حالش بيارم .
ورم كرده بود اندازه يه نخود اومده بيرون حسابي مكيدم براش كه ديدم صداش در
نمياد.
رفتم يه لب ازش گرفتم كه يه جيغ زدو داره از حال ميره آبش اومده بود به به چه
طعمي داشت همه آبشو خوردمو گفتم كوستو بكنم.با تكون دادن سرش گفت آره.
منم شروع كردم اينقد كوسش داغو نرم خيس بود كه يه دفعه همه كيرم تا ته رفت تو
كوسش و دوباره جيغش درومد.
كيرم همه كوسشو پر كرده بود . منم تلمبه ميزدم و هي با حرف حشريش ميكردم
تا ته كوسم بكن..جر بده..همش ماله خودته..جان..دارم پاره ميشم..تندتر
بكن…كوسمو پاره كن…
ديگه داشت آبم ميومد كه كيرمو در آوردم و تمامه آبمو لايه كونش خالي كردم. بعد همو بغل كرديم گفت كه دوبار ارضا شد و تا حالا همچين سكسي با امير نداشته
لباسامونا پوشيديم رفتيم كه ناهار بخوريم كه حالمون گرفته شد. غذا ته گرفته
بود ولي آخر خورديم.دسته آخر كه ميخواست بره گفت دوست دارم و زود رفت . منم
اينقدر خسته بودم كه رويه كاناپه خوابم برد

آرش و مادرزن

من و دختر عموم از بچگی با هم بزرگ شدیم. به قول معروف همبازی دوران بچگی همدیگه بودیم. از همون دوران یه علاقه ای بین من و اون بود ولی چون بچه بودیم چیزی نمی فهمیدیم تا کم کم بزرگ و بزرگتر شدیم. یادمه موقعی که 18 سالم بود عموم اینا رفتند تهران.
دیگه کمتر دختر عمومو میدیدم. بعضی وقتا که میرفتم تهران و میدیدمش دلم می خواست بگیرمش تو بغلم و یه ماچ آبدار ازش بکنم. ولی تا حالا رابطه ما اینطوری نبود. تا اینکه یه روز که من و داداشم و دختر عموم و خواهرش رفته بودیم سینما توی سینما کنار من نشست.
من اصلا حواسم به فیلم نبود. دلم میخواست از این فرصت یه جوری استفاده کنم. گرمای بدنشو احساس میکردم که یه دفعه دستمو گرفت. نگاهش که کردم دیدم داره پرده سینما رو نگاه میکنه. دستشو فشار دادم. میدونستم معمولا توی سینما فقط میشه مالوند و بس. ولی برای شروع همینم خوب بود.
دستمو به طرف رونش بردم و شروع کردم به مالیدن رونش. بعدش کم کم رفتم سراغ لای پاش.
یه کمی از روی شلوار از خجالتش در اومدم. حاج عباس آقا بیدار بیدار شده بود. میگفت چرا معامله یه طرفه است؟ همینطور که داشتم لای پاشو میمالیدم دکمه شلوارشو وا کرد تا دستم توش جا بشه.
دستمو برد توی شلوارش. منم شروع کردم به مالیدن. دستم خیس شده بود که دیدم با دستش عباس آقا رو گرفت.
نفسم بند اومد. پاهامو روی هم انداختم تا داداشم که بغلم نشسته بود نبینه.
زیپمو باز کردم. میترسیدم یه نفر متوجه بشه. تا آخر فیلم اون ارضا شد ولی من نه.
میخواستم یه جوری یه سکس با حال و بی دردسر داشته باشم.
خلاصه چند روزی گذشت. یه روز که میخواستم برم بلیط قطار بگیرم واسه برگشت یه فکری به سرم زد.
به عموم گفتم: شما که خیلی وقته از اون طرفا نیومدین بذارین براتون بلیط بگیرم با هم بریم. عموم مخالفت کرد ولی دختر عموم یه دفعه گفت: بابا من دلم واسه عمو و زن عمو تنگ شده بریم دیگه عموم بازم مخالفت کرد ولی دختر عموهه کوتاه نمی اومد.
بالاخره عموم گفت تو با آرمان برو بعد خودت برگرد.
من که میخواستم از خوشحالی داد بزنم. سریع رفتم و چهار تا بلیط واسه یه کوپه دربست گرفتم ولی فقط دو تا از بلیطها رو به اونا نشون دادم. موقع رفتن عموم خیلی سفارش کرد که مواظب دخترش باشم. منم بهش قول دادم که بهش خوش بگذره. وقتی وارد قطار شدیم رفتیم توی کوپه. قطار که حرکت کرد الهام(دختر عموم) گفت:دو نفر دیگه نیومدن.
منم گفتم :آره جا موندن. وقتی که رئیس قطار واسه چک کردن بلیطها اومد پریدم بیرون کوپه و چهار تا بلیطو بهش دادم تا الهام متوجه نشه.
شامو که خوردیم تختها رو آماده کردم واسه خواب. الهام رو تخت پایین خوابید.
منم خوابیدم رو تخت کنارش. همش تو این فکر بودم که چه جوری کارو شروع کنم.
بالاخره دلو زدم به دریا رفتم کنار تختش و گفتم: الهام من سردمه میتونم کنارت بخوابم.
الهام که خودشم بی میل نبود و منتظر یه حرکت از طرف من بود پتو رو زد کنار.
پریدم زیر پتو، یه کمی که گذشت دستمو یواش انداختم گردنش. اولش یه کمی ناز کرد ولی بعد چند دقیقه آوردمش تو راه. از کنار لبش تا بغل گوششو لیسیدم.
گردنشو خیلی نرم خوردم و با یه دستم سینه هاشو می مالیدم.حالا دیگه داغ داغ شده بود.خیلی آروم پیرهنشو از تنش در آوردم. یه سوتین خوشگل کرم رنگ داشت که نوک سینه هاش ازش زده بود آروم بند سوتینو وا کردم سینه هاش افتاد بیرون. باورم نمیشد. سینه های سفید و خوشدستی داشت که آبم اومد.
شروع کردم به خوردن. آه و نالش در اومده بود.
توی پنج دقیقه هیچ کدوم از ما لباس تنش نبود.حالا من و الهام سر و ته خوابیده بودیم. اون واسه من ساک میزد، منم سرم لای پاهاش بود.
توی یک ربع سه بار آبش اومد. حالا دیگه وقتش بود. خوابوندمش روی تخت و یکی دو تا بالشت گذاشتم زیر شکمش. میخواستم برم سراغ کونش ولی یه دفعه برق گرفتش. گفت چیکار میکنی؟هیکلم خراب میشه. از جلو بکن.
از تعجب شاخ در آوردم، آخه الهام اپن نبود.
بعدا بهم گفت که توی کلاس ژیمناستیک به خاطر تمرینات پردش پاره شده.
من که از خدا خواسته بودم کیرمو گذاشتم درش و هول دادم تو.
جیغ کوتاهی زد و آه و ناله هاش شروع شد. فهمیدم اولین بارشه. از من تلم و از اون قربون صدقه من و کیرم رفتن. همه جوره کسشو کردم. سوئدی، گوسفندی، لنگ سر شونه، درختی.
آبم که می خواست بیاد دادم بهش ساک بزنه، اونم کرد تو دهنش.
بد جوری می مکید. آبم که اومد از حال رفتم ولی تا صبح خیلی وقت بود.
در ثانی نمیتونستم از خیر کونش بگذرم.
بعد چند دقیقه که حالم جا اومد برش گردوندم، از زیر دستمو بردم و سینه هاشو گرفتم. کرم نداشتم یه تف سر کیرم انداختم و با یه دستم یه کمیشو مالیدم در کونش.
یه دفعه کیرمو گذاشتم در کونشو فشار دادم تو. یه جیغ بلند زد. گفتم الان همه میریزن اینجا ولی خدا رو شکر خبری نشد.
کونش خیلی تنگ بود، کیرم داشت میشکست ولی یه کمی که عضله هاش شل شد حالش شروع شد.
شکمم که به باسنش میخورد لرزش با حالی به کونش میداد. بیچاره درد می کشید ولی چیزی نمیگفت.
آخرش که شد تندتر تلم میزدم. از آخر موقع ارگاسم کونشو محکم کشیدم طرف خودم و آبمو ریختم توش. دیگه نا نداشتم. بعد یکی دو ساعت باز اومد سراغم که باز بکنمش.
من که دیگه نمیتونستم ولی خودش همه کارا رو کرد. عباس آقا رو بیدار کرد نشست روش حالشو کرد و رفت.
چند روزی که خونه ما بود یکی دوبار دیگه فرصت شد که بکنمش.
موقع رفتن گفت:خیلی مردی. به قولت وفا کردی. خیلی بهم خوش گذشت.
بهترین سفر عمرم بود